یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد
شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نی ای شمع مزار خویش شد
نی به آتش گفت : کاین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟
گفت آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنی ات را سوختم
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
مردی را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
آن کیست کز روی کرم با من وفاداری کند
برجای بد کاری چومن یکدم نکوکاری کند
اول ببانگ نای ونی آرد بدل یغام وی
وانگه به یک پیمانه می بامن وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از اوکام دلم نگشود ازاو
نومید نتوان ازوباشد که دلداری کند
گفتم گره نگشوده ام زان طره تا من بوده ام
گفتا منش فرموده ام تا با توطراری کند
پشیمینه پوش تند خو از عشق نشنیدست بو
از مستییش رمزی بگو تا ترک هوشیاری کند
چون من گدای بی نشان مشکل بود یاری چنان
سلطان کجا عیش نهان با رند باراری کند
زان طره پر پیچ وخم سهلست اگر بینم ستم
از بند وزنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند
شد لشگر غم بی عدداز بخت میخواهم مدد
تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند
با چشم پر نیرنگ او حافظ مکن آهنگ او
کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند
نظرات شما عزیزان:
نظرات